داستان های عروسی پرماجرا،موتور عروس
از شهر خیلی دور شده بودیم که باره صدایی مثل ترکیدن لاستیک دنیای رویایی بهمن را به هم ریخت مثل اینکه صاعقه ای به سرش زده باشه ،خشک شد و حتی نفس هم نمی کشید .
من و بهمن وقتی تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم، من دانشجوی سال اول تاریخ بودم و اون سال سوم معماری. جوانی بود پر از انرژی و آرزو. وقتی کنارش بودم به آینده، زندگی و همه چیز امیدوار میشدم.
دنیای بهمن پر بود از امید و عشق؛ همهی اینها کافی بود که من پایم رو در یه کفش کنم که یا او یا هیچ کس. محل زندگی بهمن، روستایی بود که از شهر محل تحصیل ما فاصلهی زیادی داشت. شرط رضایت پدر بهمن به ازدواج ما این بود که مراسم عقد و ازدواج در روستا برگزار شه. اولش مخالفت کردم ولی بعد به خاطر بهمن رضایت دادم. پدرش بود و دوست داشت عروسی تنها پسرش در خونهی ابا و اجدادیاش برگزار شه.
بودن در کنار او به تمام محرومیتهای دنیا میارزید ولی من هم شرط خودم رو داشتم. اگه قرار بود تالار عروسی من یه باغ کوچیک تو یه آبادی کوچیک باشه، پس حتما باید ماشین عروسیام ماشینی باشه که این کاستی بزرگ رو برام جبران کنه.
- دیشب تا صبح فکر کردم. داشتم دیوونه میشدم ولی دست آخر میدونی به چه نتیجهای رسیدم؟
- به هر نتیجهای رسیده باشی، میدونی که من از حرفم کوتاه نمیام.
- بهرام رو یادته؟ همون که چند وقتی پیش باباش کار میکردم؛ خیلی مایه داره. به جاییش بر نمیخوره ماشینش رو یه روز به ما قرض بده.
اما چندان دلم راضی نمیشد که از دوست و آشنا ماشین قرض بگیرم. به نظرم بهترین راه، کرایه کردن ماشین بود اما وقتی با قیمتهایی نجومی آژانسها برای کرایهی ماشین مدل بالا روبهرو شدیم، چارهای نداشتم؛ باید با پیشنهاد بهمن موافقت میکردم.
ماشین مدل بالا و قشنگی بود؛ از همانهایی که هر دختری فکر میکنه اگه با اون راهی خونهی بخت شه، حتما تا آخر عمرش خوشبخته. اونقدر قشنگ تزیین شده بود که دلم نمیاومد حتی برای لحظهای چشم از اون بردارم. ماجرای ما درست از وقتی که سوار ماشین شدیم، شروع شد.
هیچ یادم نمیره با چه غروری جلوی در آرایشگاه سوار ماشین شدم و بهمن چه قدر از آرزوهاش حرف زد که...
- یه روز، بهتر از اینو برات میخرم. فهیمه، قول میدم این اولین و آخرین دفعهای که با ماشین قرضی این طرف و اون طرف میریم.
حرفهای بهمن، من رو به دنیایی از رویاها فرو برد؛ یه ماشین مدل بالا که چشم همهی دوست و فامیل را خیره میکرد.
از شهر خیلی دور شده بودیم که یک باره صدایی مثل ترکیدن لاستیک دنیای رویایی بهمن رو به هم ریخت؛ مثل اینکه صاعقهای به سرش زده باشه، خشک شد و حتی نفس هم نمیکشید.
- بهرام گفته بود سر راه لاستیک زاپاس رو از تعمیرگاه بگیرم ولی یادم رفت فهیمه.
خورشید بالای سرمون رسیده و هوای داغ کلافهام کرده بود. بهمن دراز کش شده بود روی زمین و تمام تلاشش را میکرد که شاید یه جوری لاستیک رو، رو به راه کنه اما بندهی خدا چیزی از ماشین و مکانیکی سر در نمیآورد. دلم میخواست گریه کنم. داشت دیر میشد. میدونستم مادرم الان از نگرانی پس افتاده؛ خوب میشناختمش.
- وای فهیمه، بابام حتما تا حالا دیوونه شده. چطوره پیاده راه بیفتیم، بریم؟ شاید یکی اومد دنبالمون؟
زیر آفتاب داغ آرایشم آرام آرام از سر و رویم سرازیر میشد و حسابی کفرم را در آورده بود. دوست داشتم خودم رو بزنم. پاشنهی بلند کفشمهایم هم داشت عذابم میداد.
تلفن آنتن نمیداد. بهمن رو به راه نبود. به همه چیز بدو بیراه میگفت. اعصابش به هم ریخته بود. چند باری دوید و فریاد کشید.
- بهمن، یکی داره میاد.
کریم بود؛ پسر عموی بهمن. پدر بهمن فرستاده بودش دنبال ما ببینه کجا موندیم. بهمن تا چشمش به کریم افتاد، مثل تشنهای که آبی در بیابان پیدا کرده باشه، دوید سمت او و سر و صورتش را بوسه بارون کرد.
- آخ که قربونت بشم پسرعمو جان.
- پس کجایین؟ کمکم مهمونا دارن میرن!
- این لعنتی ما رو گذاشت اینجا. موتورت که رو به راهه؟
- آره ولی میخوای چه کار؟ کلاجش یکم...
- بده بابا! بیخیال، بهتر از این لگنه که.
و کریم بیچاره با تعجب به من و بهمن نگاه میکرد که سوار موتور میشیم و بهمن با کت و شلوار خاکی تقلا میکرد موتور رو روشن کنه.
با هزار زحمت رسیدیم به مراسم عقدی که پدر بهمن به زحمت عاقدش رو نگه داشته بود. بله ماشین عروسی من تبدیل شد به موتور عروسی.
گردآوری: ایران نیدز